حرف های پنهان

حرفای پنهان و...

حرف های پنهان

حرفای پنهان و...

باباطاهر

شنبه, ۱۷ شهریور ۱۳۹۷، ۰۹:۴۶ ب.ظ | Zizi Gooloo | ۰ نظر

امروز کلاس زبان داشتم بازم اومده بودی از دور ماشینت رو دیدم اگر اشتباه نکنم

ناهار مهمون مادرت باباطاهر بودیم سحر هم رفته بود مشهد. اوجان حالش خوب نبود خاله رفته بود پیشش.امروز غروب اومدی ک وسایل رو ببری.خیلی پژمرده شده بودی راستش دلم ریش شد خواستم همونجا بگم چته یا ب ی بهونه ای زودتر برگردم ب توام بگم بیای باهات صحبت کنم.بگم چرا اینجوری شدی تو ک خودت منو از زندگیت انداختی بیرون دیگه چته؟ از چی ناراحتی ک این شکلی شدی؟ میدونی دلم خیلی برات تنگ شده.بعد از باباطاهر رفتیم سنگ شیر با فاطمه دایی کلی صحبت کردیم تا بقیه اومدن.امید هم اومد.چقدر دوس داشتم الان بجای اینکه این متن رو اماده کنم بهت پی ام میدادم و ساعت ها در این باره صحبت مبکردیم ک حتی سلام هم ب هم ندادیم با امید نه اون نگام کرد و ن من نگاه اون.چقدر دلم برات تنگ شده عزیزکم. بازم بغض دارم ولی باید عادت کنم ب این بغض و گریه ها.مراقب خودت باش خیلییییی😍

  • Zizi Gooloo

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی